گر نـبـودم تا تو را یاری کـنم آنـقـدربـهـرت عـزاداریکـنم اشک چشمم گرشود روزی تمام خون کنم جاری زچشمانم مدام
کی فراموشم شود این خاطرات کـام عـطـشـان تو وآب فرات
کی رودازیاد من شـمـشیرها نـیـزههـا وسنـگـهـا وتـیـرهـا
چـهـرههـاینـیـلی وافـروخته جـامههاوخـیـمههایسوخـته
تا که یـاد آیـد مرا ازقـتـلـگـاه ناله ازدلبرکشم با سوزوآه
زین وصیتها همه جان برلبم داغــدارعــمـۀ خـودزیــنــبـم